خانه / مطلب / علم-عقل-دین / پيش فرض هاي اثبات خدا

پيش فرض هاي اثبات خدا

پيش فرض هاي اثبات خدا شيوه گذشتگان در بحث كلام، اين بود كه آن را با اثبات خدا شروع مينمودند. اثبات خدا را بحث و قدم اول در عقايد ميدانستند. اما الان چنين نيست علم،عقل،دين3

پيش فرض هاي اثبات خدا
شيوه گذشتگان در بحث كلام، اين بود كه آن را با اثبات خدا شروع مينمودند. اثبات خدا را بحث و قدم اول در عقايد ميدانستند. اما الان چنين نيست؛ از آنجا كه پيشفرضهاي اثبات خدا را زير سئوال برده‌اند، بيان و اثبات پيشفرضها، قدم اول است. تا پيشفرضهارا اثبات نكنيم، نميتوانيم وارد بحث اثبات خدا شويم.
.
اولين پيشفرض:مقدمات تصوريه (امكان تصور خدا و اينكه كدام مفهوم خدا، بدون تناقض و حاكي از واقعيت است):

الف: امكان تصور خدا
. 1- گروهي گفته‌اند كلمه يعني چه؟ هابز در قرن 17 گفته است «خدا نامحسوس و نامحدود است پس قابل تصور نيست» و هيوم در قرن 18 و پوزيتويستها در قرن بيست گفته‌اند: .

يعني معني معقول حاكي از واقع ندارد. چون تصور حاكي از واقع، منحصر در تصورات نخستين است كه تصورات نخستين، منحصر به تصورات حسي است.
.2- گروه دوم ميگويند: مقصود از خدا چيست؟ آيا آن طور كه ارسطوئيان ميگويند، خدا علت نخستين جهان است؟ يا آن طور كه افلاطونيان و اشراقيان ميگويند، خدا كسي است كه مخلوقات در ذهن او هستند؟ هر كدام از اين دو معني مقصود باشد، اشكال دارد و به تناقض منجر ميشود.
.3- سومين گروه معتقدند: اثبات وجود خدا عقلاً محال است؛ يعني اثبات خدا از راه استدلال عقلي، ممكن نيست و ريشهي اين حرف در گفتار هيوم و هابز است. كانت هم در قرن 18 كتاب بزرگي بر محال بودن اثبات خدا نوشت.اكنون يك به يك به نقل و نقد عقيدههاي اين گروه مي‌پردازيم:
دليل هابز كه مي‌گويد: «خدا قابل تصور نيست» ، همان نامحدود بودن خدا است.
.هابز مي‌گويد:شما مي‌گوييد خدا نا محدود است. پس ذهن محدود چگونه مي‌تواند نامحدود را تصور كند؟ بنا بر اين، واژۀ خدا چون قابل تصور نيست، بي معني است و اگر هم با معني باشد، حاكي از واقع نيست؛ چون تمام تصورات نخستين ما كه حاكي از واقعيت اند تصورات حسي اند .
. همين اشكال، سبب شده تا آن را در غير مسئله اثبات خدا هم جاري نمايند. مثلاً در بحث معرفت شناسي بر تصورات غير حسي، همين اشكال را مطرح كرده‌اند، مبني به اين كه:از آن جا كه تنها «تصورات نخستين»، حاكي از واقع اند و تصورات نخستين نيز منحصر در تصورات حسي هستند، پس تصورات غير حسي چون تصورات نخستين نيستند، حاكي از واقع و خارجيت نيستند و ذهني محض هستند؛ بنابراين تصورات مربوط به فلسفه ماوراءالطبيعه، حاكي از واقعيت نيستند. . جواب از قابل تصور نبودن يا بي معنايي لفظ خدا:
ادعاي شما پوزيتيويست‌ها كه مي‌گوييد لفظي كه تجربه حسي نشود بي معني است، سر از تناقض در مي‌آورد. شما خود براي لفظي كه مي‌خواهيد آزمايش حسي كنيد، معنايي را تصور مي‌كنيد و اگر مي‌گويد نه، شما چه چيزي را مي‌خواهيد تجربه نموده و آزمايش كنيد؟! آيا معني را كه تصور نكرده‌ايد، لفظي كه هيچ معني ندارد، قابل آزمايش نيست؟!بنابراين شما در موضوع گفتارتان، اول فرض وجود را كرديد و سپس در محمول گفتارتان به كلي معني را سلب نموديد. اين تناقض است. وقتي مي‌گوييد اگر معني لفظي قابل تجربه حسي نباشد، آن لفظ معني ندارد، ابتداء بايد معني آن لفظ را به آزمايش حس ببريد. اگر به آزمايش حس نيامد و آن معني قابل مشاهده حسي نبود، آن گاه مي‌‌گوييد آن لفظ معني نداشته است. اين اشكال نقضي است. شايد بعضي از پوزيتيوسيت‌ها با مرحله دوم بتوانند از اين اشكال، خلاصي يابند. به اين صورت كه بگويند ما نمي‌گوييم كه لفظ خدا اصلاً معني ندارد (گرچه اقليتي از آن‌ها اين حرف را مي‌زنند ولي اكثريتشان مي‌گويند لفظ خدا بي معني است)، بلكه معنايي كه حكايت از واقع كند ندارد. معناي آن موهوم است، مثل سيمرغ. زيرا معني نامحسوس از تصورات نخستين كه حاكي از واقع هستند، نيست (سخن هابز ) .
.پاسخ به غير ممكن بودن تصور نامحدود: جواب اول: اينكه كلمه نامحدود و نامحسوس، قابل فهم و تصور است؛ زيرا با فهميدن «محسوسات و محدودات» كه متقابلات «نامحسوس و نامحدود» هستند، آن ها هم فهميده مي‌شود، (چه اين متقابلات آن ها، خودشان هم محسوس خارجي باشند و چه نباشند؛) يعني همان طوري كه ما مفهوم موجود را مي‌فهميم، در مقابلش نتيجةً معدوم را هم كه مقابل آن است مي‌فهميم. پس ما تصور از عدم را هم داريم. در حالي كه تصور عدم و معدوم، از طريق حس، نيامده است. ما اگر شب را تصور كرديم، روز را هم تصور مي‌كنيم. اگر پدر را تصور كرديم پسر را هم تصور مي‌كنيم. پس اگر محدود را تصور كرديم، نامحدود را هم كه متقابل آن است تصور ميكنيم؛ چون در مقابل آن است و ممكن نيست يكي از متقابلين را تصور كنيم و متقابل آن را تصور نكنيم.
.جواب دوم: همان گونه كه جان لاك در كتاب تحقيق در فهم بشر نوشته است: اگرچه ما از نامحدود، تصور تفصيلي نداريم، اما تصور اجمالي داريم، يعني تصور عنوان را داريم.
.مثال: جان لاك مثال زده و مي‌گويد: ما عدد را تا يك، دو و سه تفصيلا و با مشخصات تصور ميكنيم. عدد چهار، ده، بيست و صد را هم تا حدودي ميتوانيم به طور مشخص تصور كنيم، اما وقتي به هزار رسيديم، ديگر تصور تفصيلي آن خيلي سخت است. ما عدد يك، دو و سه را، علاوه بر تصور، تجسم هم مي‌كنيم؛ اما اعداد با رقم هاي بزرگ مثل هزار، ميليون و ميليارد را نمي‌توان تفصيلي و كامل تصور كرد؛ بلكه تصور آنها اجمالي است. پس نامحدود زماني و مكاني را اجمالا ميشود، تصور كرد؛ مثلا اگر در آسمان به پرواز درآييم، هر چه برويم به ديواري برخورد نميكنيم كه منتهاي جهان باشد؛ بنابراين ما از مكان نامحدود تصور اجمالي داريم و نامحدود به طور اجمالي و هم از طريق مقابله با محدود، قابل تصور است. جواب از اشكال «انحصار حكايت از واقعيت، در تصورات نخستين»: گروهي ميگفتند: تنها تصورات نخستين، حاكي از واقعيت‌اند. از آنجا كه تصورات نخستين منحصر در تصورات حسي است، پس تنها تصورات حسي حاكي از واقعيت‌اند.
.جان لاك درباره اين ادعا مي‌گويد: اين كه بعضي مي‌گويند انسان در نخستين تصورات، فقط تصور محسوس را دارد، غلط است. كم عقلي است كه انسان فكر كند حتي در تصورات حسي فقط تصور از محسوس را دارد. چنين نيست. مثلاً آيا وقتي كسي دستش مي‌سوزد، فقط حرارت را تصور ميكند كه محسوس خارجي است؟ يا وقتي چيزي را ميبيند فقط تصور آن جسم سه بعدي را دارد؟ اين درست نيست؛ بلكه انسان، مقارن همين تصور حسي از محسوس خارجي، تصوري از «خودش» به عنوان فاعل حسكننده هم دارد. تصوير دوم، تصوري از موجودي نامحسوس است؛ يعني خود «موجود انديشنده»، خود «عاقل». اگر من فاعل انديشه وجود نداشته باشم، محسوس را هم نمي‌توانم تصور كنم؛ بلكه وجود من مقدم بر وجود محسوساتم است. چون ممكن است من آتش را تصور كنم، ولي در واقع آتشي نباشد؛ مثل مارهاي ساحران در زمان فرعون، مردم مار را مي‌ديدند، ولي در واقع طناب بود. يا آدمهاي ديوانه ميگويند چيزهايي را ديديم در حالي كه آنچه ميگويند وجود خارجي ندارد. در خواب نيز گاهي انسان محسوسهايي را ميبيند كه وجود خارجي ندارند، ولي ممكن نيست فاعل آن، وجود خارجي نداشته باشد. مفعول حس، ممكن است وجود خارجي نداشته باشد، اما فاعل حس و آگاهي، محال است وجود خارجي نداشته باشد. در حاليكه فاعل «حس و آگاهي» يعني ذات «ذهن»، موجودي نامحسوس است. به قول دكارت كه جان لاك هم آن را قبول دارد،مي‌گويد: اگر حرف سوفسطائي¬ها كه مي‌گويند همه جهان، خيال است، درست باشد، باز معنايش آن است كه من خيال كننده وجود دارم كه خيال مي‌كنم كه جهاني وجود دارد. اما اين كه خودم هستم را ديگر نمي¬توانم انكار كنم. زيرا حتي اگر اينك (كه حس مي‌كنم)، وجود محسوسات من هم در خارج نباشد و اين احساس من، خيال محض باشد، باز هم وجود من (فاعل انديشه) كه نامحسوس است (در اين حالي كه احساس مي‌كنم)، حتماً هست. در هر حسي، همان¬طور كه من متوجه محسوس هستم، توجه ضمني به وجود خود كه فاعل حس هستم نيز دارم كه فاعل انديشه‌ام. اين تصور ذهن از خودش به عنوان فاعل انديشه، ديگر، تصوري حسي نيست تا احتمال خطا در آن باشد. پس نظريه «كانت» كه گفته «تصورات نخستين ما منحصر به محسوسات است» غلط است. بلكه مقارن هر تصور محسوسي، من يك تصور نامحسوس هم از فاعل انديشه (كه ذهن‌ام باشد)، دارم و فاعل انديشه (يعني ذهن، موجودي) نا محسوس است.
.همچنين است نظريه «هيوم» كه گفت: همه تصورات عليت از تصورات محسوس خارجي است. پس با قانون عليت، غير محسوس را نمي‌توان ثابت كرد. جواب اين كه در همان تصور محسوسات،«من انديشنده» فاعل حس هستم پس من علت، آگاه هستم اراده ميكنم، حركت ميكنم، دستم را تكان مي‌دهم و…و حتي در خواب اراده ميكنم، يا از چيزي خوشم ميآيد. اينها همه از فاعل انديشه است. پس دو علت داريم:
.1- يكي «علت محسوس» همچون آتش كه علت گرما و نور است و 2- ديگري كه فاعل انديشه است و نامحسوس است. من از همين دو نوع تصور يكي محسوس و ديگري نامحسوس درباره جهان هم استفاده ميكنم و ميگويم اين نظام طبيعت محسوس هم فاعلي حكيم و علتي آگاه دارد كه با علم و اختيار است و ما آن را خدا مي‌ناميم. خدا به من عقل داده است وقتي من از همين طريق تعقل مي‌توانم خدا را تصور كنم نيازي نيست كه خدا اين تصور خودش را بطور فطري به من بدهد اگر به زنبور عسل علم خانه سازي داده براي اين است كه زنبور عسل عقل ندارد اما به انسان عقل داده است كه از علم فطري بالاتر است و مي‌تواند به كمك عقل از تصور خود به عنوان فاعل آگاه، به تصور خدا به عنوان «علت آگاه جهان» برسد. پس تصور ما از خدا عقلا امكان دارد و تصوري معقول است.
.زيرا تصور من از خودم به عنوان فاعل آگاهي از تصورات نخستين است و حاكي از واقعيت است و تصور خدا هم از همين تصور گرفته شده است. خدا يعني فاعل آگاه جهان و خالق آن. .ب: اقسام مفاهيم خدا:
اشاره: كلمه ايهام دارد. مراد از تصور در اينجا، صورت نيست بلكه مقصود، معني كلمه است. در منطق ارسطوئي هم تصور در مقابل تصديق است نه چيزي كه صورت دارد؛ لذا مراد از آن، معنايي نيست كه قابل حس باشد، بلكه معنايي مفرد و بسيط است در مقابل معناي جمله كه مركب است از نهاد و گزاره؛ در نتيجه اينكه مقصود از تصور خدا، صورت و شكل نيست. البته ميتوان به جاي كلمه «تصور» خدا، خدا يا خدا تعبير كرد. مقصود ما هم از تصور خدا يعني معني كلمة خدا كه موضوع تصديق، وجود او است؛ زيرا قبل از تصديق هر موضوعي، تصور آن موضوع، لازم است.الان بحث در از خدا است. چون بعضي تصورات يا مفهوم‌هائي كه بر خدا اطلاق ميشود، عقلاً باطل است. پس بايد اول تصور صحيح و درستي از خدا داشته باشيم، بعد وجودش را اثبات كنيم.
سيد محمد رضا علوي سرشكي

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *